در مقدمه کتاب داستان دوستان خدا آمده است
روح و جان آدمی گم گشتهای دارد؛ به هر سوی میدود و جالب آنکه هر دلبری را گمشده خویش میپندارد؛ ولی چون به او رسید درمییابد که گمشدهاش او نبود. البته به او گفتهاند:
«تشنگی روحت فرو نمینشیند جز اینکه آن محبوب را بیابی.»
در «عالم» بنگر، در «خود» بیندیش؛ از همین دو راهست که به وصال او میرسی. در ساغر طبیعت و در جام دل خویش عکس آن محبوب را میتوانی به تماشا نشینی. در این دو پیاله هر چه بیشتر نگری لذّت از دیدار عکس بیشتر میگردد؛ تا بدانجا که این لذّت در کام جانت صد طلب آورد و جاذبههای انس با محبوب به سوی خود کشاند. امّا اینجا جای توقّف نیست؛ آنچه دیدی عکس بود نه محبوب؛ مبادا جمال عکس تو را از هدف باز دارد و بر این طمع خام سرگرمت کند.
نقل یک داستان کوتاه از کتاب داستان دوستان خدا
دانشجویی به استادش گفت:
استاد اگر شما خدا را به من نشان بدهید من هم عبادتش میکنم و تا وقتی خدا را نبینم آن را عبادت نمی کنم.
استاد به انتهای کلاس رفت و گفت: آیا مرا می بینی؟
دانشجو پاسخ داد: نه استاد! وقتی پشت من به شما باشد مسلماً شما را نمیبینم.
استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت:
«تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی دید!»
محمودی –
داستانهای بسیار جالبی داشت.